شگفتا
شگفتا
وقتی که بود نمیدیدم،وقتی میخواند نمیشنیدم،
وقتی دیدم که نبود وقتی شنیدم که نخواند
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت میجوشد و می خواند و می نالد،تو
تشنه ی آتش باشی و نه آب
و چشمه که خشکید،چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد و
در هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آشمان بارید
تو تشنه ی آب گردی و نه آتش!!!ء
و بعد عمر گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو میگداخت...ء
امروز خم شدم و در گوش کودکی که مرده به دنیا آمد آهسته گفتم: چیزی را از دست ندادی
برای او:ساز دهنی ام را بی حضور تو به دهنم میگذارم و سرخوش از عشقت نوای خاموشه قلبم را مینوازم،تا شاید صدایم را به تو برساند...و باز تورا به یاد قلب سوخته ام بیاندازد،اگرچه خیلی دیر است اما هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم که از آن به آسمانها پیوستی...و هیچ کبوتری خبر از بازگشتت نیاورد،و باز هم ...در کنار جاده بی حضور تو مینوازم...و
یکشنبه 28 فروردین 1390 - 9:06:48 PM