دیگر به خلوت لحظههایم عاشقانه قدم نمیگذاری
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت
سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام
من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ام؟
من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است
و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند
و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم
نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی
تا به حال نوشته بودم ؟
به گمانم نه
پس اینبار برایت می نویسم که
گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند
اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند
میخوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند
هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشههایم بشوید
و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردن کافی است
به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که
دلتنگت شده ام به همین سادگی
دلم هوایت را کرده
کاش بودی
و باهمه خستگیها می خندیدیم ...
تو می دانی دلم بهانه چه چیز را می گیرد
ذره ذره وجودم پر از بهانه است
بهانه نبودنت
من از این همه تنهایی خسته ام
چرا با من حرف نمی زنی ؟
چرا نیستی ؟
تو کجایی؟
چرا دیگر برایم نمی نویسی ؟
خدا حافظ اي آرام و قرار موقتِ من
خدا مي داند چقدر سخت است گفتنش
مثل عذابِ مردن
به دنبالت گريه نمي كنم مسافر من
خودت گفتي بچگي نكن به خاطر من
به بدرقه ات هم نمي آيم عزيز خسته
دلم از رفتنت بد جوري شكسته
تو نمي ماني روياهاي خوبم
اما من فقط به تو مي گويم
فقط براي تو مي خوانم
فقط براي تو مي نويسم
از رنجي كه مي برم
از دردي كه دارم
تو مي روي و مرا در غربتِ غمگين شب
براي چيدن ستاره اي، تنها مي گذاري
چقدر سخت است دست نوشته هايت را نخوانده خاك كنند
اسمت را از خاطره ها پاك كنند
چقدر سخت است كه به نام عشق فريبت دهند
با بي احتراميها بهانه دستِ رقيبت دهند
اگر مي خواهي من بشكنم
اگر مي خواهي از ماندن حرف نزنم
برو حرفي نيست
هميشه براي رفتن بهانه زياد است
آنچه مي ماند يك دنيا غصه و ياد است
يادت باشد براي آمدن هم بهانه اي هست
خواستي بيايي، چشم اتنظارت ديوانه اي هست
برو قبل از اينكه وجودم از هم بپاشد
شايد عشق تو جاي ديگر
پيش كسي بهتر باشد
برو اما فراموشم نكن
mamnon mohsene aziz
کابوس نبودی که رهایت بکنم / از خاطره عشق جدایت بکنم
آنقدر عزیزی که دلم می خواهد / هر چیز که دارم فدایت بکنم
نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
محسن جان داداش حتما یه سر به وبلاگم بزن .چیز جالبی برات دارم
خیلی با احساس وزیبا بود
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم.
واسه من دنیا یکی بود و او نفس من بود....دلیل وجود اشکام همینه نفس من کو؟؟؟؟!!!ء
66233 بازدید
19 بازدید امروز
23 بازدید دیروز
101 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian