×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

آخرین سنگر سکوته

× روزگاریست که شیطان فریاد میزند آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد
×

آدرس وبلاگ من

mohsenhacker.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mohsenhacker

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

سلام...ء

هزار حرف شاید باشد که می‌توانیم به هم بگوییم.  هزار در امید هست که شاید باید به هم نشان بدهیم که اگر تنها یکی‌شان گشوده می‌شد، ما از التهاب مبهم و مسدود این روزها بیرون می‌رفتیم... اما تنها سکوت است میانمان و هیچ. 

منم و تو و دلهایی که شاد نیست و لبخندهایی که مدام رنگ پریده تر می‌شوند.. و دلم می‌گوید که رنگ پریدگی لبخندها نشانه‌ی غم‌انگیزی است از وقوع جدایی و آوار اندوه و لحظه‌های کشدار تمام نشدنی و حجم عظیم تنهایی. بزرگ و زیاد. آنقدر زیاد که بتوان با آن حتی تمام باغهای امید را زرد کرد و خشک....

آه که از همه‌ی اینها نمی‌توان اینقدر ساده حرف زد. تنها سکوت هست میانمان و هیچ و حرفهای تکراری که بس تن عریان لحظاتمان را پوشانده انددیگر بوی کهنه‌گی گرفته‌اند...

من خسته‌ام... به اندازه‌ی ادامه تکراری همه‌ی روزهای تا به اینجای زندگی‌ام. خسته‌ام.... دلم امید می‌خواهد و لبخند‌های پررنگ و شاد. دلم درهای گشاده‌ی امید را می‌خواهد که آدم را به باغهای سبز آرزو می‌رسانند....

دلم ترا می خواهد با چشمهای روشن و لبهایی مصمم برای بوسه‌های بی تردید... من دلم ترا می‌خواهد که بیایی و با من در راههای روشن اطمینان  قدم بزنی. من از تاریکی مبهم تردید  می‌ترسم.... می‌ترسم و دلم مثل برگی در هجوم این ترس می‌لرزد....

دلم ترا می‌خواهد اما شاید دیگر باید پیام لبخندهای پریده رنگ را شنید که می‌گوید باید تمام بشود هر چه که بود. هرچه که هست... حالا اما حاضرم به خیالم. حالا دیگر ایستاده‌ام تمام قد که سلام بگویم به هرچه که در راه است برایمان....

ایستاده‌ام که بلند بگویم...

سلام ای روزهای دلتنگی.. سلام ای لحظات کشدار و نگران دوری و بی‌خبری.... سلام 

با همه‌ی اینها دلم اما همچنان ترا می‌خواهد، با چشمهایی روشن و موهایی پریشان و بوسه‌های بی‌تردید... 

 
 
 
 
 
 
 
 
 

سرش را بلند می‌کند نگاهم می‌کند و می‌گوید: دوستت ندارم! به همین سادگی.

به همین سادگی می‌گوید، جمله‌ی به این تلخی را. می‌گوید و نمی‌بیند که چشمهای خسته‌ی من چقدر درمانده دارند نگاهش می‌کنند. نمی‌بیند....

حرفهایم چیزی را عوض نمی‌کند. خوشحال نمی‌شود. بهتر نمی‌شود... همیشه آخر حرفهایم حس می‌کنم احمق بزرگی بوده‌ام که با همه‌ی توانش تلاش بیهوده‌ای کرده است. با همه‌ی توانش و سخت بیهوده مثل آنکه بخواهی با ناخن‌هایت دل یک دیوار سنگی را باز کنی... نمی‌شود.... راه ندارد...راه نمی‌دهد...

خودش می‌گوید مال اینست که ما خیلی با هم فرق داریم. شاید راست بگوید... اما من گمانم می‌کنم برای آنست که باز کردن درها کلید می‌خواهد و من آن کلیدها را ندارم. هیچ کلیدی ندارم... به گمانم کلیدهایم خیلی سال قبل وقتی کودک بودم، جایی در ازدحام ترسهای کودکی‌ام جا مانده‌اند. گم شده‌اند ...  مثل همان لنگه کفش صدادار سفیدم....

شب که تمام می‌شود، در را که پشت سرش می‌بندم، می‌ایستم زیر چتر بزرگ درخت‌های حیاط و به هم تنیدگی شاخه‌ها نگاه می‌کنم. صبر می‌کنم بغضی که نشسته است توی گلویم نرم‌تر بشود.... بعد می‌روم توی اتاق. آرام می‌نشینم روی همان مبل کنار تخت. سرم را توی دستهایم می‌گیرم و فکر می‌کنم به آنهمه خستگی که توی رگهایم می‌دود. فکر می‌کنم به دلم که حالا توی خودش مچاله است و دارد غصه می‌خورد...

حالم خوب نیست. اگر اینجا بمانم حتما گریه خواهم کرد.... نباید گریه کنم. بلند می‌شوم می‌روم میان آشپزخانه و خیره می‌شوم به آنهمه ظرف و آنهمه به هم ریختگی تمام نشدنی.... خیالم آشفته است. طاقت دیدن آشفتگی‌ها را ندارم. بگذار به هم ریخته بماند. دلم تختم را می‌خواهد و اتاق تاریکی که پر باشد از سکوت. دلم می‌خواهد لای آنهمه سکوت و تاریکی دراز بکشم و بگذارم اشکهایم رها شوند روی سفیدی بالشم. اینطوری دلم آرام‌ تر می‌شود. اینطوری دل مچاله‌ام می‌فهمد که لااقل من یکی می‌دانم، که تلاشش را کرده است. حتی اگر بازهم هیچ دری گشوده نشده باشد.... کاش اما روزی بفهمد که درها زبان خودشان را دارند. درها کلید می‌خواهند....

پنهان می‌شوم در آرامش تختم و می‌گذارم اشکهایم رها بشوند و فکر می‌کنم به همه‌ی زندگی‌ام. فکر می‌کنم به افسوس نشسته در این شعر فخری برزنده که شبیه زندگی من است ...

" تنها نشسته‌ای

  چای می‌نوشی

            و سیگار می‌کشی.

               هیچ کس ترا به یاد نمی‌آورد.

اینهمه آدم،

روی کهکشان به این بزرگی

                                          و تو

                                                   حتی

                                                                     آرزوی یکی نبودی! "

 
 
 

هوس سیگار می‌کنم و دستهایت و نگاهی که از پشت ماتی دود سیگار مرا بکاود. آنجا میان آن میزهای کوچک چوبی و موسیقی ملایمی که رهاست در زوایای من و تو، من مانده‌ام در تلاطم آنهمه حرف که نمی‌توانم بگویمشان.

لبهایم را بی‌اختیار بهم فشار می‌دهم. می‌ترسم کلمات از میان لبهایم فرار کنند و ازتو بگذرند و بنشینند میان تصویر تابلو نقاشی روبرو... آنوقت حتما بعدتر که من و تو از سکوت این سالن برویم، این کلمات از روی این تابلو سر می‌خورند، می‌افتند آنجا پای دیوار... میان تاریکی زیر میز....خشک خواهند شد مثل گلبرگهای یک گل و تمام...

من اما دلم می‌خواهد حرفهای عاشقانه‌ام جایی در تو، در میانه‌ی سینه‌ات، در ذهنت بمانند و از تو بیرون نروند. در تو بمانند و متبلور شوند. رشد کنند، با تو بمانند و زندگی کنند بجای خودم که شاید نشود که بمانم برای این امتداد طولانی با تو بودن.

دلم اما می‌سوزد برای کلمات عاشقانه‌ای که می‌شود از لبهایم پر بکشند و در تو نمانند... و مثل خودم از تو و از قلبت عبور کنند و فراموش شوند...

برای همین ترسها لبهایم را بهم فشار می‌دهم و تنها به سیگار فکر می‌کنم و به تلخی گرمش که مثل طعم عشق است و تو اما خیال می‌کنی شاید دیگر دوستت ندارم که ساکتم  

 
براي او

بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

 و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

 برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

.بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

 هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را  حس نخواهی کرد..

.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

 تا بگوید

:"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...

.باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

.نوشتم:"دوستت دارم"

و

 نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....

روزی به خاک بر می گردم

 سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...

روزی که ره گذری غریبه

 گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی آن قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

 و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

 که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...

.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...

بعد از مرگم  چه کسی

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟


بعد از مرگم چه کسی

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟

بعد از مرگم چه کسی

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟

بعد از مرگم چه کسی

برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟

بعد از مرگم چه کسی

به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟

بعد از مرگم چه کسی � ؟

 
یکشنبه 13 شهریور 1390 - 11:16:09 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 19 شهریور 1390   7:21:39 PM

با خلق این زمانه سلامی و وسلام

گر گفتمی غلام توأم میفروشدت

http://alester.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 18 شهریور 1390   9:46:30 AM

با سدی از سکوت در من رساترین تلاطم ساکن را بنیاد می کنی

با این سکوت سخت هراس انگیز بیداد می کنی

http://r0h4m.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 15 شهریور 1390   3:34:33 PM

agar ruzi delat labrize qam bud

gozarat bar mazare kohneam bud

begu in bi nasibe khofte dar khak

y ruzi ashqo divaneam bud

http://khamoshiii.gegli.com

ارسال پيام

دوشنبه 14 شهریور 1390   12:56:56 AM

میشود تمام دنیایت را در اغوش بگیری بشرط اینکه یک نفر تمام دنیایت باشد....و
این تجربه ها واحساسات کمی مشترک ما ادمهاست که تازه میفهمیم که من تنها تجربه ی اندوه نیستم
از خوب بیان کردن احساساتتان ممنونم

http://masoumi.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 13 شهریور 1390   12:31:30 PM

http://sourena.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 13 شهریور 1390   12:26:29 PM

 

آخرین مطالب


بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم.


برایت تاسف میخورم


برگرد


معرفت


معرفت


دوستون دارم


حيف


........


واسه من دنیا یکی بود و او نفس من بود....دلیل وجود اشکام همینه نفس من کو؟؟؟؟!!!ء


حسین پناهی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

66260 بازدید

46 بازدید امروز

23 بازدید دیروز

128 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements