هنوزم ساکتم و حسودانه مینگرم به انهایی که نگاهت را میبینند و صدایت را میشنوند و شاید دوستت بدارند...انهایی که نمیگذارند فریاد دستهایم به گوشت برسد.دلم میخواهد دوست داشتنت را بر سرشان اوار کنم تمام بغضم را و تمام دلتنگی هایم را ببین...نگاهم را!همان است که همیشه منتظر امدنت بود همانی که عاشقش کردی اما دیگر برقی ندارد...دیگر مثل ان روزها نیست خسته شده از بی پاسخ ماندن چرا نمیبینی؟چرا دیگر جستجویش نمیکنی....؟من اینجا هستم...همانجا که بوده ام!میان خاطرات...
نه!
خاطرات نه...بگذار بگوییم هم انجا که رهایم کردی اری همانجا...حتی یک قدم هم جلو نیامده ام مبادا کمرنگ شوی باورت میشود؟انقدر سرسپرده باشم؟...!انقدر که خودم را فراموش کرده ام یادم نیست ان زمان که نبوده ای چگونه بودم؟؟گویی همیشه بوده ای گویی همیشه داشتمت و حالا نیستی عجیب نیست؟
ان مدت کوتاه بودنت تمام زندگیم را رنگی از با تو بودم زده اری تو همیشه میمانی و همیشه خواهی ماند اما میترسم نبودنت را چگونه به قلبم بفهمانم؟چگونه زندگیم را فراموش کنم تو برایم حکم زندگی را داشتی...!
تمام من هوای تو را دارد چه کنم با این هوای نبوده که نفسم را گرفته و درمانی نیست میترسم از روزی که بودنت را به گوشم برساننداز روزی که دستانت دستان دیگری را بگیرند روزی که بودنت التیام دیگری شود ارام خواهم مرد...
خسته ام از این حجم تنهایی از این سردرگمی نمیدانم به کدام سو باید رفت هر طرف که بروم هستی دور نمیشوی اما نزدیک هم نیستی....ولی دوستت دارم...و این تنها
یقین قلبم است اری میان تمام ندانستن ها و...سردرگمی ها تنها به دوست داشتنت ایمان دارم
اما تو!
کاش میدانستم کجای سکوتت هستم عشق یا نفرت...؟؟
من اینگونه نبودم.
من سرکش بودم .من جوان بودم من
عاشق
بودم.
همه جا را بر هم می زدم تا رام
شدگان رم کنند.
هر جا پا می گذاشتم،
نوای عشق را یادآوری می کردم و به
خفتگان آن را
می آموختم.
آنقدر جنب و جوش داشتم که گاهی
احساس می کردم پرواز
می کنم.
آنقدر بصیرت داشتم که هنگام خروش
موجها خدا را
می دیدم.
دلسوخته ها مرا که می دیدند از نو
شروع می کردند.
پیرها مرا که می دیدند طراوت
جوانی را مرور می کردند
و
کودکان مرا همراز قصه هایشان می کردند.
من اینگونه نبودم.
عاشقان را پس میزدم تا عاشق تر شوند
و معشوق
را هر روز سلام می دادم
تا مگر روزی دلتنگم گردد. گلها را
آب می دادم تا
قدری از طراوتشان را
به من هدیه کنند. پرندگان را غذا
می دادم تا
برایم دعا کنند.
برایشان آواز می خواندم تا بلندتر
خدا را صدا زنند.
به کودکان می آموختم چگونه خداوند
را فراخوانند.
و به دختران یاد می دادم چگونه
لبخند بزنند.
به مجنونان سودای عاشقی و به
معشوقان ناز را می آموختم.
من اینگونه نبودم.
شبها فرشته ها برایم لالایی
می گفتند و در خواب
خدا مرا نوازش می کرد.
حافظ نیتم را می دانست و با من
حرف می زد
. وقتی دلم می گرفت
ابرها هم می گرفتند
و می باریدند و وقتی شاد بودم برگها
برایم می رقصیدند و
موجها پایکوبی می کردند.
من اینگونه نبودم.
تا روزی زمین و آسمان به من حسادت
کردند
. برایم دامی دوختند .
تا مگر به آن گرفتار شوم و رام شوم.
در یکی از روزهای زمستان که خیلی
شبیه بهار بود .
نه سرد بود نه گرم ،نه زیبا بود
نه زشت، نه خلوت
بود نه پر ازدحام ،
نه ابری نه آفتابی. همه چیز عادی بود.
و من مانند عاشقان خوشدل و مهربان
در دو دستم گرفتم
و با تبسمی کودکانه آن را به تو
تقدیم کردم.
تو آن را گرفتی، نگاهش کردی و
خندیدی
.
فهمیدم ، به سادگیم خندیدی!
و این همان دامی بود که روزگار
برای رام
اندیشیده بود.
و من دیگر دلم را ندیدم.
دلم کجاست؟ پیش تو که نیست ؟ آن را
چه کارکردی؟
لا اقل بگو کجاست تا خودم آن را
پیدا کنم؟!
دلم آن قدر سنگین بود که آن را رها کردی؟
یا آنقدر سبک بود که پروازش دادی؟
شاید آنقدر بزرگ بود که جای سینه ات
را تنگ کرده بود؟!
یا آنقدر کوچک بود که گمش کردی؟
گم شده؟؟
می دانم هیچ کدام اینها نیست . تو
آن را شکستی و
هر تکه اش را به دور دستی پرتاب
کردی تا هیچ وقت
آن را نیابم و دیوانه شوم.
و از آن روز نه دیگر صدای پرنده ای برایم دلنشین است .
نه خروش موجی برایم زیباست .
نه لبخندی، نه امیدی، نه بوسه ای نه آوازی....
حتی حافظ هم دیگر به من راست
نمی گوید دیگر از آن
تک سوار خبری نیست.
چهره ام حوصله آینه را سر می برد و
صدایم برای دیگران
عادت شده
.
کاش دلی در کار نبود که عشقی باشد
و دامی و تو
.
اصلا" نفهمیدم کی پیر شدم.
سرودن گاهی درد است،
گاهی پرواز؛
اگر نبض ترانه هایم را بگیری میفهمی به چه حالی سرودمشان،
وقتی بودم از غم هجرت تبدار،
یا که از شوق نگاهت سرمست؛
یا عاشقانه در حال پرواز؛
اما یک بیت همیشه آرام است،
همان شعر قشنگ چشمات
خدایا وقتی ازم گرفتی وبهم بخشیدی فهمیدم که معادله زندگی .نه غصه خوردن برای نداشته هاست ونه شاد بودن برای داشته هاست.
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست
از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
دروود
داستان عاشق و معشوق هیچ وقت تکراری نیست و راز عاشقی از خود بیخود شدن است،بقول مولانا
.آن نفسی که با خودی یار کناره میکند ...
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که با خودی همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی قراریت از طلب قرار تست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم.
واسه من دنیا یکی بود و او نفس من بود....دلیل وجود اشکام همینه نفس من کو؟؟؟؟!!!ء
66264 بازدید
50 بازدید امروز
23 بازدید دیروز
132 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian