این عقربه ها سخت بیرحم اند .
به خاطر سبقت از یکدیگر٬ لحظه های خوب را از ما میگیرند
فقط به خاطر خودشان وغرورشان.
شایدم جادویی اند یا شایدم با من سر ناسازگاری دارند .
چون در لحظه های با تو بودنم بر سرعتشان می افزایند
انگار جه خبری شده ؟
و یا چه جایزه ای میخواهند برنده شوند ؟
در لحظه های تنهایی ام٬
انگار نوبت استراحتشان فرا رسیده یا شاید فکر میکنند جایزه ای در کار نیست.
روزی آنها را به جزای اعمالشان میرسانم .
فعلا احتیاجشان دارم چون منتظرت هستم....
شاید باز دارند بازیم میدهند .
شاید میخواهند استراحت کنند .
شاید توقف کرده اند تا تو نیایی ولی وقتی دیدمت نگهشان میدارم و هر چقدر دلم خواست در کنارت مینشینم .
ولی آنها دارند حرکت میکنند تمام ساعت ها و عقربه هایشان مثل همدیگرند .
- ببخشید آقا ساعت چند است ؟
- خانوم معذرت میخواهم ساعت چند است ؟
- دوست عزیزساعت دارید ؟
همه یک جواب میدهند : ساعت ** : ** است مثل ساعت من !!!
شاید این عقربه ها بی گناه هستند .
شاید تو نمی خواهی بیایی .
شاید تو بازیم میدهی .
شاید در تو هم سرعت عقربه ها کم و زیاد میشوند .........ء
به او گفتم
باران که ببارد
عادت خواهي کرد به گريستن در باران
و اشک هاي تو باراني خواهد شد
هم چون تمام باران ها ،
****
خنديد؛ او عادت را نمي فهميد...
دوباره آسمان این دل ابری شده .
دوباره این چشمهای خسته بارانی شده .
دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم.
میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند.
در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا .
دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند.
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود.
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است و با نگاه
معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته
است.
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ،
مثل لحظه شکستن یک قلب تنها .
دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و دوباره این دل بهانه میگیرد.
به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره .
آسمانی دلگیرتر از این دل خسته .
یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده.
خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است.
تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است.
دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است.
آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است.
هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست.
میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم .
دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم .
اما نمی توانم�
دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است،
اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را بر روی شانه هایش بگذارم
و آرام شوم� هیچکس نیست!!!ء
براي او
چه خوش خيال است...ء
فاصله را ميگويم!!ء
به خيالش تو را از من دور كرده
نميداند تو جايت امن است ، اينجا
در قلب من....ء