هیچ وقت نفهمیدی که آنروزها تو را لابه لای ورقهای سررسیدم پنهان میکردم.
نمرهی تلفنت را، حرفهایت را، نگاههایت را و همهجای آن دفتر نامت را طوری مینوشتم که فقط خودم میدانستم آن نام ناشناس، اسم توست...
و هیچ کس دیگر هم، هیچ وقت نفهمید.
امروز سررسید کهنهی قدیمیام را ورق زدم و تو را دیدم که هنوز لابهلای روزهایش زنده بودی. لابه لای روزهای تمام شده آن سال دور، جا مانده بودی. با همان اسم ناشناسی که خودم هم دیگر نمیدانستم نام توست. و احساسم هنوز مثل خون، گرم در رگهای دفترم میگشت...
تمام روزم به خواندن خاطرات با تو بودنم گذشت. خاطراتی که حالا هیچ شدهاند... رقیقند و خالی. مثل بوی ادکلنی که بعد از رفتن مردی در راهروی عبورش جا مانده باشد.
خالی و رقیق مثل دود سیگار خوش عطری که در ایوان با یک دوست کشیده باشی. تنها نشانهی رقصان کمرنگیست از حضوری که دیگر تمام شده است. چه بازی غریبی میشود این زندگی گاهی...
جا میخورم از اینکه تو توی ورقهای آن دفتر آنقدر زندهای و در روزگار من اما، اینقدر عمیق تمام شدهای...ء
به من گفتی که" بودنم با نبودنم هیچ فرقی ندارد." گفتی که بودنم حکم داروی بیخاصیتی را دارد که مصرفش تنها دردی جدید بسازد و بس...
و من اما دلم گرفت، برای خودم و برای تعبیرت از بودنم. روی تخت دراز کشیدم و خیره ماندم به جای نامعلومی از سقف و صدایت مدام توی ذهنم تکرار شد و در همهجای وجودم نشست. مثل شیشهای که خرد بشود و پولک های برندهاش همهجا را نا امن کند.
به خودم فکر کردم و به بودن بیفایدهام. به خودم و آنروزی که موهایم را از پیشانیام کنار زدی و گفتی"آخ که اگر تو نبودی من چکار باید میکردم مریم؟؟؟ "
به خیالم از آنروز دو هفته هم نگذشته باشد. همانشبی را میگویم که پیش ما بودی. همانشبی که چند ساعتی را با بچهها گذراندیم و سعی کردیم، پشت سادگی خندههایمان پنهان بشویم و فراموش کنیم که مدتهاست هیچ قاصدک خوش خبری از آسمان روزگارمان نگذشته است. آنشب با خودم گفتم چه خوب که توی این هجوم اندوه، ته این بنبست خستگیها لااقل هنوز همین باهم بودنمان برایمان مانده است.
حالا تو اما میگویی که" بودنم دردی را دوا نکرده است و توی این روزهای نبودنم جای خالیم را حتی حس هم نکردهای..."
حرفت توی ذهنم با سرعت عجیبی زاد و ولد میکند. زیاد میشود و تمام وجودم را پر میکند و میدانم از جایی حوالی دلم آماس خواهد کرد.... دراز میکشم روی تخت و صبر میکنم تلخی شنیدن حرفت جایش را کنار آن غصههای دیگر پیدا کند. دراز میکشم و خیره میمانم به جای نا معلومی در سقف و اتاق آرام آرام پر میشود از تاریکی شب...
دستت را دور شانهام حلقه میکنی و مرا به سمت خودت میکشی. مقاومتی نمیکنم. پنهان نمیکنم که دلم شانهی مهربانی میخواهد که سرم را به آن تکیه بدهم. در این لحظهی خاص، در میان خنکی هوای این شب پاییزی، شاید تنها همین دست گرم که شانهام را در خود گرفته است، بتواند حالم را بهتر کند. پیشانیام را به نرمی لباست میسپارم و مشامم پر میشود از عطر آمیخته به بوی سیگارت.
بوی سیگارت مرا میبرد به آن شب تابستانی دوری که سرمست از شادی باهم بودنمان دو نخ سیگار خریدیم و توی تاریکی یک خیابان خلوت، زیر چتر یک درخت نارون غربیه دود کردیم. ساکت و آرام لب جوی آب نشستیم و به سیگارهایمان پک زدیم. تو بودی و من و سکوت و صدای عبور نسیم از میان برگهای درخت... به آرامش آن شب دورمان فکر میکنم و به این نزدیکی پر فاصلهی حالایمان...
حالا تو اینجایی و دستت مهربان و صمیمی شانههایم را در خود گرفته است و من اما دورم از تو. آنقدر دور که یادم نرود لحظات سادهی نشستمان کنار هم، روی نیمکت سبز این پارک کوتاه است و تمام شدنی....
حس من حالا شاید شبیه حس مسافر غریبی باشد که به سایهسار مهربان تک درختی کنار جاده پناه آورده است. نشستهام کنارت و سرم را به شانهات تکیه دادهام و مشامم را از عطر سیگارت پر و خالی میکنم. تو اما دستت را به دور تنم حلقه کردهای و در سکوت خیره ماندهای به نور کمجان چراغ مقابلت و عمیق نفس میکشی. حرفی نیست برای گفتن... نشستهایم و آرامش میانمان را در سکوت مزمزه میکنیم...
به گمانم بودنت آرامم کرده است، اما هرچه میکنم نمیتوانم از پیکر فاصلهی میانمان چشم بردارم. میدانم به تو چیزی نخواهم گفت از این آرامش عمیقی که با بودنت در جانم ریختهای... ساکت خواهم ماند، تا فاصله خودش لذت لحظات کوتاه آرامشمان را به انتها ببرد
در متن سفید تو ..... تاریکی ام را نظاره می کنم
نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسوا گر رسوایی ای عشق
اگر دستت به کامی جرعه ریزد
بیفتد مست و دیگر برنخیزد
بگذار ابر سرنوشت هرچه می خواهد ببارد ما چترمان خداست
aqa in alamt soala chie baramun ferestadi
گریه ام میگیرد
گریه ام میگیرد
و اشک ها را نمی دانم از شوق بدانم یا از فرط دلتنگی
گفتی نیا گفتی نگو
اما باز می بینم اینبار با خواهش و اشک
می خوانمت
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم.
واسه من دنیا یکی بود و او نفس من بود....دلیل وجود اشکام همینه نفس من کو؟؟؟؟!!!ء
66471 بازدید
13 بازدید امروز
41 بازدید دیروز
156 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian