هیچکس اشکی برای ما نریخت
هیچکس اشکی برای ما نریخت
هرکه با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم
کاه بر حافظ تفعل میزنم
حافظ دیوانه حالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:ء
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم...ء
قاصدک،هان چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی،اما،ء
گرد بام و در من بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری،نه ز دیار و دیاری
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک،در دل من،همه کور و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک،تجربه های همه تلخ
با دلم میگوید ،که دروغی تو دروغ
قاصدک!ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند...ء
مرا اینگونه باور کن...ء
کمی تنها،کمی خسته،کمی از یادها رفته
برای او:ببخش که گاهی بهانه ات را میگیرد، یادش
رفته که رفته ای و هیچوقت بر نمیگردی،دل است دیگر...کمی بغل میخواهد
یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 - 1:53:00 AM